۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

مولانا

ای نوش کرده نيش را، بی خويش کن با خويش را
با خويش کن بی خويش را، چيزی بده درويش را
تشريف ده عشاق را، پر نور کن آفاق را
بر زهر زن ترياق را، چيزی بده درويش را
با روی همچون ماه خود، با لطف مسکين خواه خود
ما را تو کن همراه خود، چيزی بده درويش را
چون جلوه ی مه می کنی، وز عشق آگه می کني
با ما چه همره می کني؟ چيزی بده درويش را
درويش را چه بود نشان، جان و زبان دُر فشان
نی دلق صد پاره کشان، چيزی بده درويش را
هم آدم و آن دم تويی، هم عيسی و مريم تويي
هم راز و هم محرم تويی، چيزی بده درويش را
تلخ از تو شيرين می شود، کفر از تو چون دين می شود
خار از تو نسرين می شود، چيزی بده درويش را
جان من و جانان من! کفر من و ايمان من !
سلطان سلطانان من! چيزی بده درويش را
ای تن پرست بو الحزن، در تن مپيچ و جان مکن
منگر بتن، بنگر بمن، چيزی بده درويش را
امروز ای شمع آن کنم، بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم، چيزی بده درويش را
امروز گويم: چون کنم؟ يک پاره دل را خون کنم
وين کار را يکسو کنم، چيزی بده درويش را
تو عيب ما را کيستي؟ تو مار يا ماهيستي؟
خود را بگو تو چيستي؟ چيزی بده درويش را
جانرا در افکن در عدم زيرا نشايد ای صنم
تو محتشم او محتشم چيزی بده درويش را

پست شده توسط محمد توراني

با تشكر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر